صبرا و شتیلا
داغی دردناک را در سینه ام احساس می کنم. خونی گرم روی زمین روان می شود. به ناگاه خود را در گوشه ای از آسمان می بینم.چشم هایم به پهنای تمام اردوگاه صبرا و شتیلا، وسعت یافته است.
وقتی به آسمان آمدم نوجوان بودم و اینجا در این گوشه از آسمان به اندازه درک تمام لحظات سخت بزرگ شده ام. حتی از اینجا هم بوی خون و صدای فریادهای دردناک در فضا جاری است…
این روز و این اتفاق در زمین و آسمان تا ابد باقی است و من اینجا در همین گوشه از آسمان منتظر می مانم تا جهان فارغ از جنگ، در هوایی سرشار از صلح ، نفس تازه کند.